یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
توضيحات بنر تبليغاتي



نویسنده : پروانه |

 

“Yes, certainly they’ll fly. But the others. It’s better not to think about the others,” he said.

“If you are rested I would go,” I urged. “Get up and try to walk now.”

“Thank you,” he said and got to his feet, swayed from side to side and then sat down backwards in the dust.

“I was taking care of animals,” he said dully, but no longer to me. “I was only taking care of animals.”

There was nothing to do about him. It was Easter Sunday and the Fascists were advancing toward the Ebro. It was a gray overcast day with a low ceiling so their planes were not up. That and the fact that cats know how to look after themselves was all the good luck that old man would ever have.

 

 “The Old Man at the Bridge” by Ernest Hemingway:

 

An old man with steel rimmed spectacles and very dusty clothes sat by the side of the road. There was a pontoon bridge across the river and carts, trucks, and men, women and children were crossing it. The mule-drawn carts staggered up the steep bank from the bridge with soldiers helping push against the spokes of the wheels. The trucks ground up and away heading out of it all and the peasants plodded along in the ankle deep dust. But the old man sat there without moving. He was too tired to go any farther. 

It was my business to cross the bridge, explore the bridgehead beyond and find out to what point the enemy had advanced. I did this and returned over the bridge. There were not so many carts now and very few people on foot, but the old man was still there.

“Where do you come from?” I asked him.

“From San Carlos,” he said, and smiled.

That was his native town and so it gave him pleasure to mention it and he smiled.

“I was taking care of animals,” he explained. “Oh,” I said, not quite understanding.

“Yes,” he said, “I stayed, you see, taking care of animals. I was the last one to leave the town of San Carlos.”

He did not look like a shepherd nor a herdsman and I looked at his black dusty clothes and his gray dusty face and his steel rimmed spectacles and said, “What animals were they?”

“Various animals,” he said, and shook his head. “I had to leave them.”

I was watching the bridge and the African looking country of the Ebro Delta and wondering how long now it would be before we would see the enemy, and listening all the while for the first noises that would signal that ever mysterious event called contact, and the old man still sat there.

“What animals were they?” I asked.

“There were three animals altogether,” he explained. “There were two goats and a cat and then there were four pairs of pigeons.”

“And you had to leave them?” I asked.

“Yes. Because of the artillery. The captain told me to go because of the artillery.”

“And you have no family?” I asked, watching the far end of the bridge where a few last carts were hurrying down the slope of the bank.

“No,” he said, “only the animals I stated. The cat, of course, will be all right. A cat can look out for itself, but I cannot 

 

پیرمرد بر سر پل

نویسنده: ارنست همینگوی

مترجم : احمد گلشیری

 پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می رفتند، سربازها پره چرخ ها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. .....

..... روستایی ها توی خاکی که تا قوزکهایشان می رسید به سنگینی قدم برمی داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود؛ آن قدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد.

 من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آنقدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود.

 پرسیدم: «اهل کجایید؟»

 گفت: «سان کارلوس.» و لبخند زد.

 شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.

 و بعد گفت: «از حیوانها نگهداری می کردم.»

 من که درست سر در نیاورده بودم گفتم: «که این طور.»

 گفت: «آره، می دانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم.»

 ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمی رفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم: «چه جور حیوانهایی بودند؟»

 سرش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم.» من پل را تماشا می کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد آفریقا می انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، برمی خیزد و پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود.

 پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟»

 گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت هم کبوتر.»

 پرسیدم: «مجبور شدید ترکشان کنید؟»

 - «آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررس توپها نمانم.»

 پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا می کردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می رفتند.

 گفت: «فقط همان حیوانهایی بودند که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی آید. گربه ها می توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی دانم بر سر بقیه چه می آید؟»

 پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»

 گفت: «من سیاست سرم نمی شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمده ام، فکر هم نمی کنم دیگر بتوانم از اینجا جلوتر بروم.»

 گفتم: «اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جاده اند که از تورتوسا می گذرد.»

 گفت: «یک مدتی می مانم. بعد راه می افتم. کامیونها کجا می روند؟»

 به او گفتم: «بارسلونا.»

 گفت: «من آن طرفها کسی را نمی شناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی ممنونم.»

 با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه اش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمی شود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور می شوند؟ شما می گویید چی بر سرشان می آید؟»

 - «معلوم است، یک جوری نجات پیدا می کنند.»

 - «شما این طور گمان می کنید؟»

 گفتم: «البته.» و ساحل دوردست را نگاه می کردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی خورد.

 - «اما آنها زیر آتش توپها چه کار می کنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آنجا نمانم؟»

 گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»

 - «آره.»

 - «پس می پرند.»

 گفت: «آره، البته که می پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند.»

 گفتم: «اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم.»

 بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید.»

 گفت: «ممنون.» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.

 سرسری گفت: «من فقط از حیوانها نگهداری می کردم.» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداری می کردم.»

 دیگر کاری نمی شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو می تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمی کردند. این موضوع و اینکه گربه ها می دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.

امتیاز : نتیجه : 2 امتیاز توسط 7 نفر مجموع امتیاز : 19


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب

تاریخ : سه شنبه 25 شهریور 1393 | نظرات (0) بازدید : 74

مهندسی آموزشی تاریخ : پنجشنبه 20 شهریور 1399
تمرکز بر کار تحصیلی تاریخ : دوشنبه 15 مهر 1398
فواید آموزش و یادگیری بطور غیر حضوری تاریخ : سه شنبه 19 اسفند 1399
آموزش برنامه ای نوع شاخه ای programmed learning linear branch تاریخ : دوشنبه 14 مهر 1399
آموزش آن لاین در زمان کرونا تاریخ : جمعه 19 اردیبهشت 1399
مهندسی آموزشی چیست؟ تاریخ : سه شنبه 25 شهریور 1393
“The Old Man at the Bridge” by Ernest Hemingway تاریخ : سه شنبه 25 شهریور 1393
داستان کوتاه-BE PATIENT تاریخ : سه شنبه 25 شهریور 1393
داستان کوتاه-The elephant and the rope by Paulo Coelho تاریخ : سه شنبه 25 شهریور 1393
انگلیسی|English تاریخ : دوشنبه 17 شهریور 1393


کد امنیتی رفرش


چگونه بی آموزیم
firefox
opera
google chrome
safari